داستان دوستی و تشکیل گروه ستاره های بنفش💜⭐:

اونایی که داستان سفر بزرگ رو خوندن حتما میدونن که من و هانا توی داستان خیلی باهم دعوا کردیم و خب، اون دعواها واقعی بودن. راستش هانا از اینکه من با کارکتر یه جوینده گنج که وردهای جادویی هم بلده، رفته بودم توی اون گروه و خب هاناکوچولوی ما دلش میخواست جادو فقط برای خودش باشهXD (اینکه میگم هاناکوچولو دلیلش اینه که هانا اون موقع ده سالش بود! درسته ده سالش بود و بخاطر یه اشتباه فنی افتاده بود توی گروه هنرجوهای نوجوونXD البته دوسال اختلاف سنی مشکل خاصی ایجاد نمیکنه، مگه نه؟!XD) 

با اینکه از همون اول جفتمون علایق مشترکی داشتیم(مثلا جادو) ولی دیرتر از بقیه با هم دوست شدیم. یعنی: من و هانا هرکدوم جدا جدا با بقیه اعضای گروه دوست شدیم و اخرین نفرات همدیگه بودیمXD

اوایل کلا سر لج بودیم، البته باید این رو هم اضافه کنم که هانا با من سر لج بود!

بعد از دو سه جلسه کلاس(کلاسامون هفته ای یبار برگزار میشد) پس بهتره بگم بعد دو سه هفته، کم کم بهم عادت کردیم و نتیجه این شد که من رفتم پیوی هانا و پیشنهاد گروه رو بهش دادم. ازاونجایی که دیگه اون موقع صمیمی شده بودیم قبول کرد و ما این گروه رو تشکیل دادیمXD

+ الان ترم سوم کلاسیم و فقط سه نفرمون باقی موندیم. من و هانا و زهرا فیلسوف*-* البته زهرا دوست داشت تنهایی داستان بنویسه پس اصراری برای اینکه بیاد به گروه نکردیمXD(بین خودمون بمونه، زهرا واقعا مثل دانشمندا حرف میزنه.. همونطور که توی داستان خوندین، اکثر اوقات بعد از حرفاش میگیم"میشه فارسی هم بگی؟" که البته دیگه عادت کردیمXDDD)

خبببب چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه پس قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسیدXDD💜⭐

.

.

.

.

فکر کنم هرچیزی که لازم بود بدونین رو فاطمه ی عزیزمون تمام و کمال توضیح داد ولی خب بخش هایی هست که نیاز به روشن سازی دارههه!( تنها دلیلی که دارم مودبانه صحبت می کنم و تا الان نرفتم پاره پاره اش کنم اینه که بلد نبودم پست بزارم و کمکشو لازم داشتم :/)
با اینکه فاطمه جان فکر می کنن علایق مشترکمون منجر به دوستی شده باید بگم که دلیل لج های من همین علایق مشترک بود D:
بنده جادوگرِ قَدَر و مرموز گروه بودم و فاطمه ی عزیز از ناکجا آباد پیداش شده بود و داشت تمام سال های زحمت های منو زیر سوال می برد (اگه بعد این قضیه بازم باهاش لج نکردم هانا نیستم) و من به عنوان یک هنرجو سعی داشتم یه جوری نشون بدم که اشتباه می کنه و باید درس خوند تا اینا رو یاد گرفت و بدبختی اینجا بود که اصلا اشتباه نمی کرد :/ (D:)

به هر حال هرجور که بود با فاطمه جست و جو گر گنجی که بیست و چهار ساعت مثل تارزان رو درختاست کنار اومدم

راستش اولش فکر می کردم رو مخ و اعصاب خورد کنه ولی خب با گذر زمان و کلاس هایی که باهم داشتیم، متوجه شدم که درست فکر می کردم ولی به روش نیارید گناه داره.
راستی بنده هانا هستم، کسی که همزمان می تونه هم یه پری مهربون و دوست داشتنی باشه و هم یه خونآشام و قاتل سریالی که مردمو توی اسید ذوب می کنه. و علاقه ی زیادی به نقطه گذاشتن دارم.

.

.

.

پ.ن: فاطمه: خیلی نامردی هانا بعدشمممم من میدونم همین علایق مشترکمون باعث لجت شده بود😂 ولی نقطه ضعفت رو یافتم "هاناکوچولو"😂🙌🏻 

هانا: تارزانِ همیشه رو درخت😂

فاطمه: ایححح😂