سلاممم!💜

این داستان مربوط به دوسال قبله. یعنی زمانی که من و هانا گروهمون رو تشکیل نداده بودیمXD

ممنون میشم بخونیدش^^ البته یه نکته ای رو باید بگم، سطح داستانامون از اون موقع تا الان پیشرفت کردن... کم کم داستان های جدیدمون هم میزاریم^^

 

مقدمه: شروع نه چندان خوشایند...

شما زیاد سفر می روید؟ من به شخصه زیاد سفر نمی روم.  البته بگذارید صادق باشم، کلن زیاد وقت سفر کردن ندارم. اما هر کداممان یک اتفاق شگفت انگیز توی زندگی مان هست که هیچ وقت یادمان نمی رود؛ مگر نه؟ همان اتفاقی که وقتی به لحظه آغازش فکر می کنیم، لرزه به انداممان میوفتد، از آن لرزه ها که به همراهش حس خوبی تمام بدنمان را فرا می گیرد. من خودم یکی از این خاطره ها دارم، یک سفر، یکی که تا به حال برای هیچ کس تعریف نکرده ام، یکی که به جز من و  هفت نفر دیگر، کسی چیزی از آن نمی داند. داستانی که می خواهم برایتان تعریف کنم، از مربی عجیب و غریب و البته مورد علاقه ام شروع می شود. کسی که کاری را کرد که بگذارید بگویم، از هیچ کس به جز یک انسان جغد نما که نویسندگی درس می دهد بر نمیامد. مگر اینکه کس دیگری را بشناسید که هفت تا از عجیب و غریب ترینهای دنیا که داستان می نویسند را جمع کرده باشد و به یک سفر برده باشد تا به آنها نویسندگی یاد بدهد (این داستان نویسی را در خاطرتان نگه دارید، وسط داستان به کارتان می آید). داستان از همینجا عجیب غریب شد، نه؟ انتظار نداشتید در این داستان چیز های منطقی بشنوید که؟ اگر نداشتید، باید بگم کور خواندید. اتفاقن زهرا اندازه خودش و هر هفت نفرمان منطقی ست. تازه احساس و محساس هم توی کارش نبود. بله، یکی از افراد گروهمان که از بدو دیدار با او سر لج داشتم زهرا بود. به هر حال، زهرا یک فیزیکدان بود. تا شروع به گفتن اینکه "مگر آدمهای منطقی هم عجیب اند" و  "یک فیزیکدان بودن کجایش جالب است" نکرده اید بگذارید تا بگویم، زهرا آن موقع پانزده سالش بود، پانزده سال؛ و با این حال اگر بگویم یکی از منطقی ترین آدمهای جهان نبود، دروغ گفته ام. خب زهرا کلن از همان اول که اعضای گروه را ملاقات کرد،  شروع کرد به آن حرفهایی که ممکن است به محض تمام شدنشان بگویید "می شه لطفن فارسی بگی ما هم بفهمیم؟". خلاصه که زیاد همرنگمان نبود. نفر بعدی همانی بود که به عمرش نمی توانست با کسی قهر یا دعوا کند. یعنی عملن مهربان ترین روی زمین بود. می دانید، از آن ها که غذا ها را می آورد، فلاسک و تی بگ و قهوه می آورد و تحمل ناراحتی یک نفر را هم نداشت. عاشق خرگوش ها هم بود، نمی دانم شاید هم بخاطر هپی خرگوشه عاشقشان شده بود. راستی، هپی خرگوشه هم عضوی از گروه بود. از آن خرگوش هایی بود که هیچ بشری نبود که دوستش نداشته باشد، واقعن بامزه بود و اما در عین حال کار های بزرگی می کرد. میدانید، کارهایی مثل فرار کردن از دست یک شعبده باز و دزدیدن دار و ندارش، که شامل یک چوبدستی شعبده بازی و شنل نامرئی کننده می شد، انصافن شعبده بازش ماهر بود. نفر بعدی هم که اصلن مثل من نبود. یعنی کلن در حال سفر و گشت گذار بود، یک جا نمی نشست. اصولن جهانگرد ها همینطورند، نه؟ بله، ثمین مان جهانگرد بود، آن هم یکی از آن خوب هایش، او نواده مارکوپولو بود، این دلیلی که ما به او ثمین پولو می گفتیم هم بود. نمی دانم چرا یک حسی بهم می گوید یک ارتباط دوری هم با نلی بلی داشت... خیلی خوب وسایلش را در یک کوله جمع جور می کرد، درست مثل نلی که وسایلش را توی آن گونی جا می کرد. البته ساکت هم بود که خدا می داند از کی به ارثش برده بود. این یکی از دلایلی بود که من را از خودش متفاوت می کرد. من دختر خیلی پر سر وصدا و شلوغ و شوخی بودم. نفر آخری هم می خواهم خودم را معرفی کنم. هانا، یک جادوگر. جالبترینشان من بودم نه؟ (به خود نگیرید من کلن خیلی خودشیفته ام). بله. من توی مدرسه شبانه روزی مرلین رز درس می خواندم و وقتی به آن سفر رفتم، تازه سال سومی بود که داشتم آنجا درس می خواندم. حالا چرا مرلین رز؟ بابا خیر سرم نواده مرلین بودم! بله، نواده مرلین بزرگ. موسس مدرسه جادوگر ی خوب ها. چوب جادو داشتم؟ بله. از چوب بلوط. معجون؟ نخیر، ولی وسایلش را همراهم داشتم. یک شنل بنفش کلاهدار هم داشتم که موهای طلایی ام را می انداختم تویش. یادش بخیر... آن چیز که استاد مدام می گفت چه بود...؟ آها یادم آمد، یادم است همیشه می گفت:« بار هرچه سبکتر، مسافرش ماهر تر».  یادم است بعضی وقتها هم با آن چشم های کهربایی ام به بچه ها چشم غره می رفتم... عاشق این کار بودم. خلاصه وقتی شروع کردیم همینقدر بودیم. یک دختر جادوگر، یک جهانگرد، یک فیزیکدان، یک خرگوش و یک دختر بی اندازه مهربان. نه کمتر، نه بیشتر. به نظر شما سفر بیشتر با چه خوش می گذرد؟ من خودم خیلی سفر های جاده ای را دوست داشتم و دارم. سفری که ما شروع کردیم، با یک اتوبوس شروع شد. وقتی همه سوار می شوند و تو می خواهی آن صندلی تکی گوشه و یا کل ردیف آخر را غارت کنی. تاحالا همچین کاری نکردید؟ خب پیشنهاد می کنم بکنید. انقدر باحال است که فکرش را هم نمی کنید. خب داشتم می گفتم... جغد دانا سوار شد و پشت فرمان نشست. زهرا هم کنارش روی صندلی جلو نشست. مهربون و ثمین هم روی دوتا صندلی نشستند و من هم کل ردیف آخر را غارت کردم و پاهایم را دراز کردم و هپی را بغلم گرفتم. ماشینمان کم کم داشت ارتفاع می گرفت. آخ ببخشید، نگفته بودم ماشینمان پرواز هم می کرد؟ 
استاد گفت:« خیلی خب دیگه کمربنداتونو ببندین! الان حرکت می کنیم! ثمین بیزحمت یه چایی میریزی؟».
ثمین کمی از صندلی، خودش را بالاتر کشید و جواب داد:« ولی استاد خوراکیا با مهدیه بود، من چیزی نیاورده ام».
- آخ ببخشید همش اسماتونو قاطی می کنم. راستی زهرا توام استکانا رو از داشبورد دربیار تا مهدیه چای بریزه.
- چشم استاد الان میارمشون بیرون. بیا بگیرشون مهدیه.
این لحظه را دقیقن یادم است. لحظه ای که به شوخی گرفتیم... اما واقعن شوخی بود؟
- اِ... استاد اینجا یه نوشته هست...
- نوشته؟ ببینم چیه، چی نوشه؟ 
_ نوشته اگه دیگه داستان ننویسید... اگه دیگه ننویسید، دیگه هیچ وقت نمی تونید برگردید خونه هاتون!
- ولش کن احتمالن یکی شوخیش گرفته. 
از آن آخر داد زدم:« آره بابا کیه که از یکم سرکار گذاشتن بدش بیاد».
ناگهان زهرا داد زد:« نکنه تو اونو اونجا گذاشتی؟!».
- بابا چرا تهمت می زنی! این سرکاریش خیلی سطح پایینه، کارای من خیلی سطح بالاترن.
استاد گفت:« ولش کن زهرا، فکر نمی کنم کار هانا باشه. الان مشکل بزرگتری داریم. بچه ها نترسید یه مشکلی برای ماشین پیش اومده. زهرا یه لحظه بیا پشت فرمون بشین تا ببینم مشکل چیه. هانا هنوز زیاد ارتفاع نگرفتیم، اگه پرنده ها و ساختمونای جلومونو ناپدبد نکنی همه مون خرد و خاکشیر میشیم ها!».
من با هیجان داد زدم:« بابا من از اولشم گفتم که! من نمی تونم غیب کنم!».
- زیادی نزدیک شدیم! باید یه کاری بکنی!
کمی به پته پته افتادم و گفتم:« خوب می تونم یه پورتال جزئی درست کنم ولی خدا می دونه بعدش از کجا سر در میاریم! این کار تمرکز زیادی می خواد!».
- اشکال نداره هر کاری می تونی بکن!
- باشه باشه!
چوبم را از کوله ام در آوردم و انجامش دادم. ثانیه به ثانه اش در خاطرم است، آن جرقه های بنفش، آن پرتوی بنفش و آبی... و همان لحظه بود که اتفاق افتاد... ما تله پورت شدیم.

جنگل دلوژا
برای یک لحظه، آرامش وجود همه مان را فرا گرفت؛ ولی خب موقتی بود. آرامشی که هرچند دلگرم کننده و امیدوار کننده بود، اما خب فقط برای یک دقیقه بود. زبرا جایی که رفته بودیم، اصلن آرامش بخش نبود. حتا نزدیک هم نبود و همه اش تقصیر من بود. بگذارید بگویم چه حسی داشتم. دقیقن همان حسی که هر جادوگری بعد از تله پورت کردن خودش و دوستانش به مدرسه شرارت دارد، داشتم. بله.
خیلی آرام و زیر لب گفتم:« گند زدم». کلاه بنفشم را روی سرم کشیدم و روی صندلی تکی خودم را جمع کردم.
مهدیه جلو آمد و گفت:« چرا؟ چیزی نشده که! اینجا جنگله، خیلی هم قشنگه!».
استاد گفت:« هانا هیچ ایده ای داری اون پورتال به کجا بود؟ این جنگل چی میگه؟! من از اینجا یه دریاچه می بینم».
- این افتضاحه. بدترین اتفاق ممکنه. ما... ما نزدیک مدرسه بدهاییم».
همه یکصدا گفتند:« چی؟؟؟».
ثمین گفت:« من ساختمون یا مدرسه ای نمی بینم».
- مدرسه دقیقن اینجا نیست، گفتم نزدیک مدرسه. اینجا جنگل دلوژا ست. یا واضحتر بگم، جنگل توهم.
استاد گفت:« همون جنگلی که مدرسه های خوب و بد رو به هم متصل می کنه؟
کلاه شنلم را پایین دادم و لبخندی زدم:« استاد اطلاعات تون خوبه ها. بله. این جنگله که ما رو به هم متصل می کنه، و اون دریاچه مرز مونه.
هپی گفت:« مرز؟».
- بله مرز. یکم به آسمون دقت کنید پیداست. طرف خوب ها اونیه که رنگین کمان داره. ما اونور دریاچه فرود اومدیم، طرفی که ابرای طوفانی داره. طرف بدها.
زهرا با عصبانیت گفت:« خب الان چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟».
- ماسک اکسیژن داریم تو اتوبوس استاد؟
- بله دکمه بالای سرت رو بزن.
- خیلی خب از همه می خوام اگه خواستید برید بیرون، حتمن اون ماسکا رو بزنید. همونطور که گفتم، اینجا جنگل توهمه. سعی می کنه عمیقترین ترس هاتون رو بیاره جلوی چشماتون و بعد یه مدتی حتا کوچکترین و جزئی ترین ترس هاتون، چیز هایی که براتون هیجان انگیز بود، چیزهایی که براتون لذت بخش بود و خوشحال کننده بود هم براتون دردناک و ترسناک می شن. عملن می شید یه دیوونه تمام عیار و مدت زیادی لازمه تا خودتونو جمع جور کنید. با این حال، ماسک اکسیژن می تونه یه کمک جزئی بهمون بکنه.
استاد گفت:« طرف خوب ها هم همینطوریه؟».
- اونور هم به مدل خودشون توهم ایجاد می کنن. اونا هم دقیقن همینکار رو می کنن، ولی با چیزای لذت بخش و آرامش بخش. اونا لذت بخش ترین آرزو هاتون رو بهتون نشون می دن و باعث می شن حتی تمام ترساتون هم براتون خوشایند و زیبا بشن، کاری می کنه به جنبه روشن و زیبای همه چیز نگاه کنید. واقعن جای قشنگیه، ولی باز هم اگه زیاد اونجا بمونید ممکنه به مرز دیوونگی بکشونتتون. این جنگل کلن خطرناکه، با این تفاوت که اگه توی بخش خوبها باشید، به آرومی به رویا فرو می رید، در حالی که بخش بدها کابوسی بیش نیست.
زهرا گفت:« چه مسخره. از همین جادو جمبلاست که بدم میاد. خدا می دونه چی به چیه. نه قانون هست نه منطق. اصلن شما چجوری زندگی می کنید؟».
- بابا اینجوریا هم نیست... خیلی باحاله!


فصل اول: برای سفر آماده بشید

کم کم باید سفر را شروع می کردند...

صدای هپی خرگوشه از آن طرف می رسید که میگفت:« من چه چیزایی رو باید بردارم؟».

بله، او یک خرگوش بود، یک خرگوش شعبده بازی.

او تازه از دست شعبده باز بدجنس فرار کرده بود؛ برای همین فکر خوبی بود که چوب شعبده بازی را که از او دزدیده بود برای سفر بردارد. هرچند که کاراییش محدود بود، و چوب جادوگری هانا بیشتر به کار می آمد، اما باز هم کارایی خوبی داشت.

هانا یک جادوگر، یا بهتر است بگوییم دانشجوی جادوگری است. که الان هم سال دوم تحصیلش در "مدرسه جادوگری مرلین رز" بود.

هانا، و زهرا که یک فیزیکدان بود، تقریبا می دانستند که چه وسایلی را می خواهند برای سفر بردارند؛ و کیفشان را آماده کرده بودند.

یک چوب جادوگری از جنس چوب درخت بلوط، مجموعه کوچکی از معجون های جادویی، یک کتاب طلسم، یک دفترچه یاداشت، و یک شنل بنفش که الان آن را به تن داشت. معجون هایش هم معجون واقعیت، خواب آور، و حرف شنوی بود.

او هنوز بلد نبود معجون های زیادی درست کند. ولی درست کردن  معجون خواب آور، معجون واقعیت، و حرف شنوی را بلد بود.

این بود وسایل هانا. می دانم، بارش سبک بود، اما به قول معلمشان که در سفر آنها را همراهی می کرد:« بار، هرچه سبک تر، ماهر تر».

حرف از معلمشان شد.

او، بر خلاف باقی معلم ها، معلم جالبی بود. البته بهتر است که به جای معلم بگوییم "جغد بزرگ".

بله؛ تعجب نکنید، او واقعا یه جغد است! جغدی که ما به او می گوییم "جغد بزرگ".البته نگران نباشید، وقت هایی که لازم است تبدیل به انسان می شود.

البته هانا در مواقعی که او جغد هست هم می تواند با او صحبت کند،

چون او می تواند با پرنده ها حرف بزند!

شاید با خود فکر کنید، چه گروه عجیب و غریبی. یک خرگوش، یک جادوگر، یک فیزیکدان، و یک معلم که نیمه جغد و نیمه انسان است.

 اما باید بگویم که هنوز تمام نشده!

خب، داشتم می گفتم؛ او خیلی جالب است. شاید الان فکر کنید که جالب

بودن تا همین حد کافیست؛ اما، نه.

معلم ما، یا همان "جغد بزرگ" دید در شب هم دارد، و می تواند ذهن را بخواند و تله پاتی کند.

ــ مهدیه، مهدیه، بدو وسایلت رو جمع کن دیگه، همه مون آماده ایم!

فیزیکدان بود که از آن طرف "مهدیه مهربون" را صدا می زد.

بله، نفر بعدی "مهدیه مهربون" بود. یک دختر خیلی مهربان و معصوم، که بخاطر همین ویژگی اش در بیشتر مواقع همه به حرف او گوش می کردند.

شاید الان فکر کنید که بالاخره بین آن همه جادوگر و جغد و خرگوش، این یک نفر عادی است، اما فکر می کنم متعجب شوید وقتی بگویم مهدیه  می تواند پشت هر چیزی از توی کوزه ها تا پشت قلعه ها را ببیند. البته او یک شنل جادویی هم داش که او را نامرئی می کند!

و البته غذای ما هم با او بود. هرچند هانا با چوب جادو اش می توانست غذای خودش و هپی خرگوش را تامین کند.

مسافر بعدی، "ثمین پلو" بود.

یک دختر خیــــــــلی ماجراجو که دور دنیا را گشته بود.

احتمالا نام "مارکوپولو" را شنیده اید. باید به شما بگویم که "مارکوپولو" جد "ثمین پلو" است!

و از آنجا که مسافرت های زیادی رفته بود، درست می دانست چه چیز هایی باید بردارد.

بله. این ها هستند مسافران سفر ما. البته یک نفر هنوز مانده. فکر می کنم خودتان بدانید چه کسی؛ کسی که در داستان حضور داشت، اما او را دقیق نمی شناسید. خب؛ نفر بعدی که با ما به سفر می آید، زهرا بود. یک فیزیکدان خیلی خیلی منطقی. او هیچوقت با احساس پیش نمی رود؛ فقط منطق. او هیچوقت از چیزی نمی ترسد و ناراحت نمی شود؛ حتی گریه هم نمی کند. اما در کارش خیلی ماهر است. مثلا می تواند با وسایل خیلی کم، چیز های کاربردی درست کند.

جغد بزرگ از پشت فرمان داد زد:« خب بچه ها! حالا که آماده شدید، همه بیاید سوار اتوبوس شید. کمربندتون هم ببندید.

ــ ببخشید، کمربند من خرابه! گیر کرده!

ــ چی؟ مال هانا خرابه؟ الان میام درستش می کنم.

ــ خیلی ممنون.

شاید براتون جالب باشه که بدونید اونا با چه وسیله ای سفر می کنند؟

خب؛ معلم اونا یه اتوبوس جالب داره که تحت شرایط مختلف به شکل

های مختلف در می آید. برای مثال اگر آنها در دریا باشند، اتوبوس به شکل زیر دریایی در می آید. و اگر بخواهند پرواز کنند، اتوبوس تبدیل به هلیکوپترــ هواپیما می شود.

ــ خب، حالا دیگه همه آماده شید که بریم. مهدیه! برای من یه لیوان چای میریزی؟

ــ بله الان میارم.

ــ زهرا تو هم از تو داشبورد ماشین استکان در بیار

ــ خانم! خانم!

ــ بله زهرا؟

ــ اینجا یه نامه هست! توش نوشته که... نوشته اگه دیگه داستان ننویسید... دیگه هیچوقت نمی تونید از اینجا برید بیرون!

ــ چی؟ فکر کنم یکی شوخیش گرفته؛ بچه ها نترسید یه مشکلی پیش اومده. زهرا یه لحظه بیا پشت فرمون ببینم مشکل چیه.

ــ اومدم.

ــ خب، هانا هنوز ارتفاع نگرفتیم. تو با چوب جادوییت پرنده ها و ساختمون های جلومون رو غیب کن.

ــ ولی من نمی تونم غیب کنم! فقط می تونم تله پورت کنم به یه جای دیگه!

ــ خب پس واقعا توی دردسر افتادیم. چاره ای نداریم؛ بکن!

ــ باشه الان انجام می دم. سانتامگو!

ــ هانا هیچ ایده ای داری که کجا تله پورتمون کردی؟!

نزدیکای مدرسه جــــــادوگـــــری!وایــــــی گند زدم!

ــ اینجا همون جایی نیست که هم جادوگر خوب داره هم بد؟

ــ چرا. من خودم تو مدرسه خوب ها تحصیل می کنم؛ اما ما الان نزدیکای مدرسه بد هاییم! و الان ده کیلومتر مونده به مدرسه من یا همون مدرسه خوب ها.

هپی خرگوش گفت:« وایـــــــــی! اینجا یه شعبده باز هم هست که دنبال خرگوش می گرده!».

معلم در جوابش گفت:« ای بابا اینم دردسر بعدی!».

ــ یه ساختمون بزرگ می بینم.

ــ مدرسه ی جادوگریه!

ــ اگه اونا ما رو؛ به خصوص من که از اون یکی مدرسه هستم، بگیرن تیکه تیکه مون می کنن!

ــ من از پشت فرمون یه دریاچه می بینم؛ اونور دریاچه سرسبزه و شبیه جنگله


فصل دوم: جنگل توهم

ــ وای نه! نرو اونجا! اونجا اسمش جنگل توهمه و اگه هوای اونجا رو تنفس کنید از ترساتون توهم می زنید!

معلم گفت:« زهرا من از موتور هواپیما هیچی سر در نمیارم بیا ببین مشکلش چیه؟».

ــ اومدم؛ خب، یه خبر خوب دارم و یه خبر بد. خبر خوب اینکه موتور آسیب ندیده. خبر بد هم اینکه سوخت نداریم تا ده کیلومتر تا برسیم به مدرسه هانا مگه اینکه تبدیل به ماشین بشیم چون ماشین سوخت کمتری می خواد.

مهدیه گفت:« فکر خوبیه».

هانا با نگرانی گفت:« اما سربازای محافظ دور و بر دریاچه ان! اگه فرود بیایم ممکنه ما رو بگیرن!».

ــ اما چاره ای نداریم جز اینکه فرود بیایم. اما مواظب باشید فرود نرمی باشه وگرنه موتور آسیب می بینه.

ــ بچه ها ماسک اکسیژن داریم؟

ــ آره دکمه بالای سرت رو بزن.

ــ ممنون. شما هم بزنید. باعث می شه احتمال توهم زدن کمتره.

بعد از اینکه همه ماسک اکسیژنشان را زدند، و فرود آمدند، معلمشان گفت:« خب تا الان موفق شدیم که بشینیم روی زمین و تبدیل به ماشین بشیم. راستی اینجا حیوناش عجیبه. اون یکی شبیه گوزنه!».

ــ وای نه! گوزن های اینجا خیــــــــــــــلی خطرناکن! ممکنه هر لحظه ماشین رو مچاله کنن! بچه ها محض احتیاط؛ کسی بلده نفسش رو حبس کنه؟ من خودم می تونم پنج دقیقه نگه دارم!

ــ اما من اصلا اینکارو نمی کنم برای شش ها خطرناکه.

 فکر کنم بدونید که این حرف منطقی مال کیه؟ درسته. "پروفسور فیزیک".

ثمین پلو فریاد زد:« خانم! خانم! من چند تا سرباز می بینم!».

هانا گفت:« یه لحظه وایسید...».

ــ می شه باهاشون مذاکره کرد؟

ــ نه بابا مذاکره چی! یه طلسم بلدم که می تونه ما رو شکل سرباز ها کنه. اینجوری فکر می کنن ما از اونایم و به ما حمله نمی کنن.

جغد بزرگ گفت:« نمی دونم؛ احساس می کنم فکر خوبی نیست؛ چون اینجوری هم ماشین رو از دست می دیم، هم اکسیژن مون قطع می شه. هپی خرگوش تو فکری داری؟».

ــ آره. من می تونم با چوب شعبده بازی ام ماشین رو غیب کنم.

ــ فکر خیلی خوبیه! کل ماشینو غیب کن.

ــ باشه الان غیبش می کنم.

ــ اما مدرسه ها دستگاهی دارن که کل جادو در منطقه رو ردیابی می کنه! البته بعد از دو ساعت کار می کنه.

جغد بزرگ گفت:« پس مشکلی نیست هنوز».

ــ هست. مشکل اینه که دو ساعت قبل راهش انداختن...

ــ پس حالا چیکار کنیم؟! باید یه راه فراری هم باشه!

ــ هست. من می تونم خودم رو به مدرسه خودم تله پورت کنم و از اونا کمک بخوام. اونا طلسمایی بلدن که می تونه مارو نجات بده.

ــ نه؛ احساس می کنم فکر خوبی نیست.

ــ آها. باشه.

زهرا گفت:« بچه ها اینجا جنگل توهمه؛ شاید این سربازا و گوزنا توهم باشه؛ کی می دونه.

ــ نه. با تفس کردن هوای جنگل توهم می زنیم و ما هنوز توی ماشینیم.

ــ آها؛ باشه.

ــ بچه ها من قبلا در باره این جنگل شنیدم. این توهم ها بر اساس ترس های شما هستن. یعنی شما توهم ترساتون رو می زنید. حالا همه دور هم جمع شید. می خوام به هر کدومتون وظیفه ای بدم تا بتونیم یه جوری از اینجا فرار کنیم.

زهرا گفت:« من که از چیزی نمی ترسم پس برام مشکلی نیست».

جغد بزرگ گفت:« هانا! هانا! هانا، کجایی؟! احتمالا همین دور و براست. هپی خرگوش! تو خودتو غیب کن؛ برو زمین رو بکن. اونقدری که بتونیم شش نفری بریم توش».

ــ چند متر باشه استاد؟

ــ اونقدری که بتونیم توش پناه بگیریم.

ــ چشم.

زهرا فیزیکدان گفت:« هانا کجایی!؟ هانا! بیا من کمکت رو لازم دارم!»

مهدیه مهربون گفت:« پس من و ثمین چی کار کنیم؟».

ــ بهتون می گم.

ــ اشکال نداره. خب زهرا. تو فیزیکدانی. با کمک هانا یه چیزیایی درست کنید که توهم رو از بین ببره؛ که بتونیم بریم بیرون.

ــ هانا بیا دیگه! چند قطره از معجون واقعیت رو لازم دارم تا معجونی درست کنم که توهم رو از بین ببره و واقعیت رو ببینیم. هانا کجایی!؟ 

ــ هپی خرگوش هر وقت احساس کردی اکسیژنت داره تموم میشه برگرد.

هپی خرگوش گفت:« استاد! استاد! کندم تموم شد».

ــ آفرین. حالا تا هنوز توهم نزدی برگرد تو.

ــ باشه اومدم. حالا می تونیم بریم؟

ــ نه هنوز. زهرا و هانا باید یه چیزی درست کنن تا توهم رو ازبین ببره. تا اون موقع؛ نمی ریم.

ــ استاد کار کپسول های اکسیژن تقریبا تمومه. فقط مونده توش چند قطره از معجون واقعیت بریزم تا بتونیم واقعیت رو ببینیم. فقط یه چیزی... هانا نیست. یعنی خیلی وقته نیست؛ اما هنوز برنگشته.

ــ چی؟ نیست؟ احتمالا همین دور و براست. فعلا نریز تا هانا برگرده و بهت بگه معجون واقعیت کدومه.

ــ آها؛ باشه. ولی طبق محاسبات من اگه هانا زودتر نیاد؛ اکسیژن اتوبوس تا پانزده دقیقه دیگه تموم می شه.

ــ چه بد! منم هر چی صدا کردم نیومد. خب برو توی اتوبوس بگرد ببین معجوناش اونجا نیست؟


فصل سوم: معجون ها

 

بله؛ جادوگر آنجا نبود! هیچ کس حتی روحش هم خبر نداشت که هانا کجاست.

ــ ثمین پولو و مهدیه مهربون! برین بیرون و شاخ و برگ جمع کنید و بذارید روی گودالی که هپی خرگوش کنده.

ــ باشه.

ــ باشه، الان.

مهدیه هم از بیرون اتوبوس داد می زد:« ثمین بدو چند تا شاخ و برگ بیار تا روی سوراخ رو بپوشونیم!».

ــ الان میارم.

مهدیه که بیرون داشت دنبال شاخ و برگ می گشت داد زد:« استاد استاد! اینجا چند تا شیشه هست! فکر می کنم معجونای هاناست!».

ــ از دست این جادوگرا؛ همه چیزاشون رو قایم می کنن. بیارش توی ماشین.

ــ باشه.

ــ همه بیان و جمع بشن.

ــ باشه اومدیم.

ــ منم اومدم.

ــ زهرا برو معجونا رو بیار، روی من امتحانشون کنیم.

ــ من نمی تونم این کار رو بکنم!

ــ ولی مجبوریم. چاره ی دیگه ای نداریم. هانا چه معجونایی داشت؟

ــ هانا معجون واقعیت، حرف شنوی، و خواب آور داشت.

ــ اگه خواب آور باشه چی؟! ما توی این سفر به شما نیاز داریم!

هپی خرگوش گفت:« خب فقط معجون صداقت رو بریزید».

ــ باشه خب. استاد رنگ اون شیشه چیه؟

ــ بنفشه. چند قطره از همین رو بده امتحان کنم.

ــ باشه همین الان چند قطره از این رو با آب قاطی می کنم و بهتون می دم.

معلمشان معجون را خورد و گفت:« حالا باید راهی پیدا کنیم که ببینیم معجونی که خوردم صداقت بوده یا نه».

هپی خرگوش گفت:« امیدوارم که خواب نباشه».

ــ خب من که بیدارم، پس احتمالا نبوده.

ــ خب استاد خواب آور که نبود، حالا بهتون یه کار میگیم که بکنید، اگه کردید حرف شنویه، و اگه نکردید واقعیت.

مهدیه مهربون گفت:« استاد از ماشین پیاده بشید».

ــ باش.

استادشان تا دم در رفت...

ــ استاد وایسید! پس حرف شنوی بوده.

استادشان تا خواست برگردد افتاد زمین!

ــ وای نه! خواب آور بود!

ــ پس چرا انقدر دیر اثر کرده!؟

ــ احتمالا چون با آب قاطی کردم.

ــ آها.

شب شده بود.

زهرا گفت:« چرا تاثیرش انقدر طولانی شده؟! من فقط چند قطره رو با آب قاطی کردم!».

ــ نمی دونم!

آنها مجبور شدند شب را در اتوبوس، بدون معلم بخوابند.

ناگهان یک جغد یک نامه آورد توی اتوبوس.

توی نامه نوشته بود:

سلام.

فکر کنم متوجه شدید که نبودم.

خبرای بدی براتون دارم.

توی این مدت خودم رو به مدرسه تله پورت کردم.

اونا می گن که مشکلات جدی بین دوتا مدرسه پیش اومده...

حالا حالا ها نمی تونیم بریم چون...

قراره بین دو تا مدرسه جنگ بشه!

من داشتم به ارتش کمک می کردم که آماده بشن

و من هم باید توی جنگ شرکت کنم.

اونم اجباری!

توی جنگ ها مدرسه بد ها به مورچه هم رحم نمی کنن!

باید هر چه زود تر منو نجات بدید.                      جادوگر،هانا

بله؛ هانا کار خودش را کرده بود؛ و الان دوستانش هر چه زودتر او را نجات می دادند.

صبح شد؛ زهرا گفت:« اکسیژنمون داره تموم می شه، چقدر باید صبر کنیم تا استاد بیدار بشه؟».

ــ دیگه یه روز گذشته، الاناست که بیدار بشن.

استادشان بیدار شد و گفت:« پس اینی که که من خوردم چی بود؟»

ثمین پولو گفت:« خواب آور، الان باید معجون واقعیت رو پیدا کنیم».

ــ خوابم برده بود؟

ــ آره.

مهدیه مهربون گفت:« معجون بعدی رو بدید من امتحان کنم».

ــ بچه ها من یه فکر خوب دارم! من می تونم با هانا ارتباط ذهنی برقرار کنم و باهاش تله پاتی کنم تا بهمون بگه معجون واقعیت کدومه!

ــ فکر خیلی خوبیه! اینجوری دیگه لازم هم نیست کسی ریسک کنه و معجون ها رو امتحان کنه!

استادشان با هانا ارتباط ذهنی برقرار کرد. هانا گفت:« اینجا دو تا در داره. شما باید از در پشتی بیاید تو. باید با کمک شنل نامرئی کننده مهدیه و چوب شعبده بازی هپی خرگوش بیاید تو. هر وقت اومدید شما رو شبیه سرباز ها کنم. و در باره معجون ها... ساده است. توی همه ی معجون ها یک دونه شکر بندازید. نه کمتر، نه بیشتر. بعد نیم ساعت، معجون حرف شنوی قرمز می شه، معجون خواب آور صورتی می شه، و معجون واقعیت آبی می شه.

ــ مهدیه برو شکر رو بیار تا بریزیم توی معجون ها.

ــ باشه الان می رم، ولی ما نیم ساعت وقت نداریم! اکسیژنمون داره تموم می شه!

ــ راست می گه ما همینجوریشم اکسیژنمون کمه!

ــ پس با این وضع فرصت نداریم زود باید یکی رو امتحان کنیم!


فصل چهارم: تق تق

بعد از آن صدای تق تق در ماشین آمد.

بعد از صدای تق تق، صدای ضعیفی آمد که می گفت:« بدوید در رو باز کنید! من اینجا بمونم تو توهم خفه شم؟».

ثمین پولو در را باز کرد و با تعجب گفت:« چی؟ هانا!؟ استاد! دیگه لازم نیست کسی امتحان کنه! هانا اومد!».

هانا آمد توی اتوبوس.

ــ چطور برگشتی؟!

ــ خودم رو تله پورت کردم. ولی متاسفانه یکم اون ور تر از اتوبوس شد، و مجبور شدم یکم از راه رو پیاده بیام.

ــ حالا که اومدی زود معجون واقعیت رو بده به پروفسور.

ــ بفرما. اینم از معجون واقعیت.

ــ خب خودت سیزده درصد اش رو جدا کن؛ بعد هم دُزش رو بیار پایین. آخه نمی خوام کسی واقعیت رو بگه، می خوام واقعیت رو ببینه.

ــ چی چی شو؟ ببین زهرا، من از این کارا سر در نمی آرم بهتره خودت انجامش بدی. بعدشم، این معجون در نوع استفاده های مختلف، کارایی های متفاوتی داره. اگه کسی معجون رو بخوره، فقط واقعیت رو می گه. اگه کسی بخواد واقعیت رو ببینه، باید معجون رو مثل قطره چشم استفاده کنه. در ضمن، نباید معجون رو با آب قاطی کنی؛ چون تاثیرش رو کم می کنه.

ــ اوه! خیلی ممنون از اطلاعاتت. پس من سیزده درصد رو جدا می کنم و می ریزمش توی یه قطره چکان تا بتونیم مثل قطره چشم استفاده اش کنیم.

ــ خب بچه ها آفرین. هپی خرگوش! گودال رو کندی؟ ما باید هرچه زود تر خودمون رو توش مخفی کنیم.

ــ بله، استاد. گودال آماده است.

ــ ممنون، آفرین. هانا! می تونی اگه مختصات دقیق رو بدونی، می تونی طبق اون تله پورت دقیق کنی؟

ــ آره، معلومه.

ــ خیلی هم خوب. پس هپی خرگوش ثمین پولو رو غیب کن تا بره بیرون دست بزنه به چمن ها، به درختا، بو کنه، بعدش مطابق با اون یه شعر بگه که به هانا الهام بشه و ما رو تله پورت کنه به جای درست.

ــ باشه خانم.

او رفت بیرون. اما هانا گفت:« ولی خانم اگه ثمین بو کنه مجبور می شه که نفس بکشه و توهم می زنه!».

ــ راست می گه بچه ها! تا گیر توهم نیفتاده یکی بره برش گردونه!

مهدیه با توجه به این که خیلی مهربان بود، رفت دنبال ثمین تا او را برگرداند. قبل از آن، هپی خرگوش مهدیه را غیب کرد تا او گیر سرباز ها نیوفتد.

اما ثمین خیلی زود آمد تو و شعری را گفت:« چمن ها در باد می وزند، تا مدرسه هانا بیست کیلومتر مانده است، کمی مانده به مدرسه جاده خاکی می شود».

آنها چون سوخت نداشتند ماشین را در گودال گذاشتند.

ــ بچه ها آماده اید؟

ــ معلومه!

ــ بله.

ــ آره

ــ همه آماده ایم


فصل پنجم: شعر

بعد از آن؛ هانا آنها را تله پورت کرد؛ اما جایی که آنها رفتند، جایی که می خواستند نبود.

ــ ببخشید، اما... اما اینجا کجاست؟!

معلمشان با خوشحالی فریاد زد:« وایــــــــــی بچه هــــــــــا! اینجا پر از نقاشیه، یه آقایی با مو های بلند داره نقاشی می کشــــــه! بچه ها ما اومدیم... اومدیم خونه ی سهراب سپهری!».

سهراب سپهری یک شاعر و نقاش معروف بود.

ــ چطوره از آقای سپهری کمک بخوایم؟

ــ نه بابا. مسلما اگر ببینه ی جغد، یه خرگوش، و یه جادوگر تو خونه اش هستن یا می ترسه یا عصبانی می شه.

آنها ناگهان متوجه شدند مهدیه مهربون با آنها نیست! احتمالا وقتی رفته دنبال ثمین، جا مانده.

ــ خانم! من می تونم خودم رو به اونجا تله پورت کنم و اونو بیارم اینجا!

ــ نه، فکر خوبی نیست. ممکنه دوباره اشتباهی تله پورت کنی.

ــ باشه.

ــ من الان باهاش تله پاتی می کنم تا ببینم در چه وضعیتیه.

مهدیه گفت:« الان توی گودالم، و انقدر نفس نکشیدم صورتم داره بنفش می شه!».

هپی خرگوش گفت:« از اونجایی که من قبلا همراه شعبده باز نمایش اجرا می کردم، می رم و اونو سرگرم می کنم.

ــ یا چطوره من برم و یه طلسم روش انجام بدم تا نه هیچی بشنوه، نه ببینه.
ــ فکر خوبیه!

هانا طلسم را انجام داد.

معلمشان داشت شعری از سهراب سپهری به نام "مسافر" را بلند بلند می خواند.

او شروع کرد:« کجاست سمت حیات؟

من از کدام طرف می رسم به یک هدهد؟

و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره ی خواب را بهم می زد

چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک تو را می فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟ 

و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره ی خواب را بهم می زد

چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک تو را می فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟ 

سفر دراز نبود

عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد

و در مصاحبه ی باد و شیروانی ها

اشاره ها به سرآغاز هوش برمی گشت

در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به «جاجرود» خروشان نگاه می کردی،

چه اتفاق افتاد

که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟

و فصل، فصل درو بود

و با نشستن یک سار روی شاخه ی یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اوّل این بود

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه ی «حوا»ست

ــ چه قشنگ!

ــ بچه ها باید کلماتی رو که نزدیک هستن به موقعیت مهدیه، از توی شعر پیدا کنید و در نهایت همتون با اون کلمات یه شعر می گید و از ترکیب همه اون شعر ها با هم یه شعر می گیم که به هانا الهام بشه و ما رو ببره پیش مهدیه.

و در نهایت کلمات کلیدی این ها بودند: هدهد، چلچله، شیروانی،  فصل درو،  جاجرود، سار روی شاخه درخت سرو، گاو، چمن، باد، شاتوت، شبدر، درخت سیب، خواب، هوش.

ــ نمی دونم... احتمالا "سار" همون سربازه، و "خواب سبز" به توهم اشاره می کنه. ثمین پولو! تو وقتی رفتی بیرون هدهد دیدی؟

ــ آره! البته مطمئن نیستم، شاید دچار توهم شدم.

ــ نه؛ توهم نبوده، منم یادمه که با اون هدهد حرف زدم.

ــ من هم الان با مهدیه تله پاتی کردم؛ می گه یه هدهد اونجا هست. پس زود شعر ها رو بگید!

ثمین پولو گفت:« یک لحظه غفلت که من داشتم، خواب های رنگی سیب می دیدم باعث شد از زندگی غافل شوم».

زهرا گفت:« فصل پاییز است، باد می وزد. در میان درختان می وزد.صدای هد هد به گوش می رسد و چه زیباست این زندگی».

هانا گفت:« در میان خواب های رنگی ام، صدای هد هد می آید.

فصل تابستان پاییز شد صدای باد در چمن ها می آید.

آن خواب های زیبا، که ای کاش از آنها بیدار نمی شدم

گاو ها در میان باد، به سوی چمن ها می روند».

ثمین پولو گفت:« گاو ها در میان باد، رقص چمن ها را نگاه می کردند و شاید دلشان نمی آمد که آنها را بخورند، حتی رد پای شاتوت هم

روی پوست تابستان باقی مانده بود.

و در نهایت شعری که آنها را پیش مهدیه تله پورت می کرد، ترکیبی از تمام شعر ها. معلمشان آن را خواند:«پاییز است و باد می پیچد لای درخت ها،گاو ها محو تماشای رقص چمن ها بودند

صدای هد هد در میان خواب های رنگی ام می آمد».

ــ الان انجام می دم... سانتیامگو! من چشمام بسته است. جرات نمی کنم باز کنم. یکی به من بگه درست اومدیم یا نه؟

ــ بالاخره... اومدیم جای درست!

ــ خدا رو شکر!

مهدیه سریعا به طرف آنها آمد و رفت توی ماشین.

ــ آخیش! داشتم خفه می شدم هـــــــا!

آنها توی گودال تله پورت شدند.

ــ آخ!

ــ وای! این دیگه چی بود؟!

ــ من نبودم!

ــ منم نبودم!

ــ نوچ. منم نبودم!

ــ پس کی بود!؟

ــ من.

ــ وای! تو دیگه کـــــــــــی هستـــــــــــــــی!؟

ــ من فاطمه هستم، جستجو گر گنج.

ــ اینجا چی کار می کنی؟

ــ منم سوالم همینه!

ــ بچه ها طفلک حق داره؛ مهدیه و ثمین گودال رو پوشونده بودن.

ــ حالا چی کارش کنیم؟ قراره با ما بیاد؟

ــ نمی دونم؛ شاید تله باشه؟

ــ شاید اصلا توهم باشه؟

ــ اول از این گودال بیاریدم بیرون، بعد همه چی رو براتون تعریف می کنم.

ــ از کجا باید بهت اعتماد کنیم؟

ــ بچه ها شما فعلا بکشیدش بیرون.

ــ باشه پس یک، دو، سه! بکشید!

آنها فاطمه را بیرون کشیدند.

هانا با طناب جادویی او را به یک صندلی بست.

ــ خب. حالا بگو.

ــ باشه. من تازه داشتم از سفر، یا بهتره بگم جستجوی گنج توی اقیانوس منجمد شمالی بر می گشتم که توی راه یه بطری دیدم که توش یه نقشه گنج هست.

زهرا گفت:« اینجا جنگل توهمه و اقیانوس های منجمد شمالی کیلومتر ها دور تر از اینجاست.

ــ بچه ها محکم تر ببندید شاید بخواد فرار کنه!

ــ چرا فرار کنم؟ نا سلامتی داره جنگ میشه!

ــ ولی تو از کجا می دونی؟! شاید جاسوسه، کی می دونه؟

ــ خب من شش ماهه که اینجا هستم.

ــ چجوری زنده موندی؟!

ــ مدرسه بد ها دنبال من بودن. مدرسه خوبا منو راه دادن و بهم آب و غذا و جای خواب دادن.

ــ ولی فقط کسایی که خون جادوگری دارن رو راه می دن!

ــ حتما دلشون برام سوخته.

هپی خرگوش او را گشت و یک یاقوت قرمز پیدا کرد!

ــ بچه ها این چیه؟

ــ این گوشواره ملکه مصریه.

استاد گفت:« من در باره این گوشواره ها شنیدم! خون مرلین جادوگر توی اینه!

هانا گفت:« پس بخاطر همین بوده! اونا نسل به نسل این یاقوت رو می دن به نسل های بعدی خانواده مرلین! بخاطر همین این همه باهاش خوب رفتار کردن و راهش دادن! فکر کردن اونم از خانواده مرلینه! و راستش... راستش... اون یاقوت قرار بود امسال به من برسه.

ــ یعنی تو از خانواده مرلین هستی؟!

ــ بله.

ــ چه جالب! چرا نمی گفتی؟

ــ راستش نمی دونم.

ــ راستی بچه ها! توی نقشه به اندازه سکه های هفت پادشاهه هر پادشاه یه خصوصیتی داره: مهربون، دانا، ماجراجو، زرنگ، عجیب، جستجو گر.

ــ ولی اینا که خصوصیات ما هستن!

ــ یعنی ما پادشاهیم؟

ــ فکر نمی کنم.

ــ پس چیه؟

ــ نمی دونم. باید به صورت تیمی رمزگشاییش کنیم.

ــ باشه. اول هجی اش کنید: پ آ د ش ا ه

ــ نمی دونم...

هانا فریاد زد:« بچه ها! بچه ها! فرار کنید! تیر های جنگ مدرسه هاست! باید بریم یه جای دیگه رمزگشایی کنیم!».

ــ وای آره! راست میگی!

فاطمه گفت:« چی؟ من که تیری نمی بینم!».

زهرا به نشانه موافقت سرش را تکان داد و گفت:« راست میگه! تیری در کار نیست!».

ــ یعنی شما دوتا نمی بینید؟

ــ نه.

ــ اوم، نه. این فقط یه توهمه و برای مقابله با توهم، باید ترس هاتون رو مسخره کنید.

ــ فعلا یکم از قطره براتون می ریزم.

ــ بدو بدو!

ــ چه خوب! تموم شد! در ضمن، فاطمه هم با ما هم سفر میشه!

ــ ولی من هنوز بهش اعتماد کامل ندارم... میشه مواظبش باشم؟

ــ باشه بابا.

فاطمه گفت:« بچه ها! سرتون رو بیارید پایین! یکی از مدرسه بد ها داره میره به طرف مدرسه خوب ها! هانا اون کیه؟».

ــ اون... اون...

فاطمه گفت:« عجله کن هانا! کم کم داری ما رو می ترسونی!»

ــ چیز ترسناکی نیست... راستش اون دوست من بود. مدرسه بد ها اونو طلسم کردن و برای جنگ بردنش. همونطور که گفتم، چیزی ترسناکی نیست، فقط ما با هم دوستای صمیمی بودیم، برای همین برای من ناخوشآینده.

هپی خرگوش گفت:«چه غم انگیز».

جغد بزرگ گفت:«هانا، الان به ما بگو چیکار باید بکنیم تا توی جنگ برنده بشیم؟».

ــ راستش تمام سرباز های مدرسه بد ها طلسم شده هستن، برای همین شما دونه دونه سرباز ها رو گیر میارید، و من هم طلسم برگردوندن طلسم رو روشون انجام میدم. اینجوری همه نجات پیدا می کنن. بدون خون و خونریزی.

ثمین پولو گفت:« تو طلسم برگردوندن طلسم رو بلدی؟».

ــ خودم که نه، اما با سنگ مرلین می تونم.

جغد بزرگ گفت:« نه. خیلی وقت گیره و طول میکشه. فکر بهتری نداری؟».

ــ خب اگه بخاطر زمان میگید... می تونم با کمک سنگ مرلین طلسم جادوگر موقت رو روی شما انجام بدم! چند تا چوب جادو هم برای روز مبادا دارم؛ می تونید از اونا استفاده کنید! اما هپی رو چیکار کنیم...

ــ راستش من از همون اول آدم نبودم...

همه یک صدا گفتند:« چــــــــــــــی؟!».

ــ راستش شعبده باز منو طلسم کرد تا بتونه برای نمایش ها از من استفاده کنه.

فاطمه که بعضی از ورد ها را بلد بود، گفت:« هانا؛ می تونی ورد شینیستیا رو روش انجام بدی! اینجوری آدم میشه!

ــ چه خوب!

ــ پس هپی بیا پیشم تا ورد رو روت انجام بدم!

ــ اومدم.

ــ حالا آماده ای؟

ــ آره!

هانا تمرکز کرد. چشم هایش را بست و گفت:« شینیستیا!».

ــ آدم شدم! حالا دیگه می تونید به جای "هپی خرگوش" بهم بگید "هپی"! ممنون هانا!

ــ خواهش می کنم!


فصل ششم:کار تو بود

شب شده بود.

بچه ها، در اتوبوس بودند.

زهرا گفت:« اوه امروز چقدر خسته شدیم!».

هانا جواب داد:« راست میگی».

ثمین پولو گفت:« آره خیلی».

زهرا گفت:« من یکی که تشنه خوابم».

جغد بزرگ گفت:« اتفاقا الان که همه خوابن، وقتشه که بریم سراغ سرباز های مدرسه بد ها».

مهدیه مهربون گفت:« آره! هانا قرار بود ما رو جادوگر موقت کنی، چی شد؟».

ــ آره، خب بیاید تا طلسم جادوگر موقت رو... وایـــــــــــــــــــــــــــی! بچه ها...

فاطمه گفت:« چی شده؟!».

جغد بزرگ گفت:« چی شده هانا!؟».

ــ بچه ها... سنگ نیست! فکر کنم یه خیانتکار توی گروه داریم!

زهرا گفت:« چی؟؟؟».

فاطمه گفت:« چی؟».

مهدیه مهربون گفت:« دوباره بگرد خوب نگاه کن!».

جغد بزرگ گفت:« یعنی چی؟!».

 فاطمه گفت:« خیانتکار کیه؟».

ــ فکر می کنم دقیقا می دونم اون کیه...

زهرا گفت:« خوب بگرد، شاید وقتی از تیر آتشین ترسیدی افتاده. خوب بگرد».

مهدیه مهربون گفت:« بچه ها عجله نکنید، هنوز چیزی معلوم نیست».

جغد بزرگ گفت:« حالا فکر می کنی کار کیه؟».

ــ ترجیح می دم با خودش حرف بزنم.

همه یک صدا گفتند:« بگــــــــــــــــــو دیگه!».

مهدیه مهربون گفت:« حواست باشه زود قضاوت نکنی».

جغد بزرگ گفت:« ما یه گروهیم؛ چیزی رو از هم مخفی نمی کنم!».

ــ ترجیح می دم نگم. راستی فاطمه، یه لحظه باهام میای؟ کارت دارم.

ــ باشه... اومدم.

هانا دست فاطمه را کشید و از اتوبوس برد بیرون و به او  گفت:« کجاست؟ ها؟ سنگ رو کجا گذاشتی؟».

ــ آروم باش هانا! در باره چی حرف می زنی؟!

هانا آنقدر بلند حرف می زد که زهرا از توی اتوبوس می توانست صدای ضعیفی بشنود.

هانا دوباره سر فاطمه داد زد و گفت:« دوباره نقش بازی نکن! من خوب می دونم چی تو سرت میگذره!».

ــ چــــــــــی؟

ــ آره، دوباره نقش بازی کن، همونجوری که بقیه رو باهاش خام کردی، ولی من با این حرفا و کارا خام نمی شم! از این خبرا نیست! بدو بگو اون سنگ رو کجا گذاشتی فاطمه دزد!

فاطمه که عصبانی شده بود داد زد:« به من میگی دزد!».

مهدیه گفت:« بچه ها فکر کنم یه اتفاقی اون بیرون افتاده، بریم بیرون!».

هپی خرگوش گفت:« چه اتفاقی؟».

ــ هانا و فاطمه دارن دعوا می کنن!

ثمین پولو گفت:«چـــــــرا؟».

زهرا گفت:« نه، صبر کن بینیم چی میشه؛ شاید حق با هانا باشه».

ــ هانا! فاطمه! چی شده؟

هانا گفت:« مهدیه لطفا دخالت نکن».

ــ گفتم چی شده! بدویید بگید!

زهرا به بقیه گفت:« ای بابا. آخرش دلش طاقت نیاورد و رفت. مهربونه دیگه؛ دست خودش نیست».

هانا دوباره سر فاطمه داد زد و گفت:« شاید برای تو اون گنج های الکی مهم باشه؛ ولی این قضیه خیلی مهم تر از اونه!».

ــ من گنج برام مهم نیست!

ــ مهمه که سنگ به اون مهمی رو از من دزدیدی!

مهدیه مهربون گفت:« هانا داری زود قضاوت میکنی! شاید جایی از دستت افتاده».

ثمین پولو گفت:« هانا زود قضاوت نکن!».

هپی گفت:« پس چی برات مهمه؟ تو جوینده گنجی».

ــ من برای ماجراجویی میرم دنبال گنج!

جغد بزرگ هم بالاخره از ماشین بیرون آمد و گفت:« چی شده بچه ها؟ صداتون تا توی ماشین میاد!».

ــ اَه!

هانا این را گفت و از آنجا رفت و داشت توی جنگل پرسه می زد.

فاطمه گفت:« هانا هانا!».

اما هانا نشنید.

فاطمه به او نزدیک شد و گفت:« هانا! نرو! اون بیرون خطرناکه!».

هانا این بار شنید، اما توجه نکرد.

مهدیه از سر مهربانی گفت:« من میرم دنبال هانا».

ــ منم باهات میام.

ــ نه فاطمه، اگه تو بیای ممکنه دعواتون بشه.

ــ مهم نیست. من میرم دنبالش. باید بدونه کار من نیست.

هپی گفت:« فرداصبح زود همگی دنبال سنگ می گردیم».

جغد بزرگ گفت:« هانا! فاطمه! برگردید! شما مهره های کلیدی هستید! ما به هر دوتون نیاز داریم!».

فاطمه به هانا نزدیک شد. هانا داد زد:« برو اونور! نزدیک من نشو!».

ــ وایسا ببین چی می گم! انقدر زود قضاوت نکن!

ــ دوباره نقش آدمای خوب و مهربون رو واسه من بازی نکن! منو بذار به حال خودم!

بالاخره فاطمه هم عصبانی شد و گفت:« هانا بس کن! بالاخره منم عصبانی شدم! تو به من تهمت زدی!».

جغد بزرگ گفت:« فاطمه برگرد!».

ــ ولم کنین!

ثمین پولو گفت:« آروم باش فاطمه! بالاخره خودش می فهمه اشتباه کرده».

هانا به گروه نزدیک شد و با عصبانیت داد زد:« دارید طرف اونو می گیرید؟ من از اول سفر با شما بودم! اما اون... اون... حتی معلوم نیست از کجا اومده! راست میگه یا دروغ میگه!

جغد بزرگ گفت:« نه کسی قرار نیست طرف کسی رو بگیره».

ــ از رفتارتون معلومه! ای کاش... ای کاش اصلا با شما این سفر و نمی اومدم!

ــ هانا آروم باش! تو به من تهمت زدی، تازه عصبانیم هستی؟

جغد بزرگ گفت:« ثمین و زهرا بیاید پیش من».

ــ چشم.

مهدیه رفت دنبال هانا و گفت:« هانا بهتره برگردیم؛ اینجا خیلی خطرناکه». هانا رفت به اعماق جنگل، و رفت بالای یکی از درخت ها تا بخوابد.

ــ ولم کن مهدیه!

ــ نمی تونم هانا! تو دوست منی!

ــ ببین مهدیه، من نمی خوام سر تو داد بزنم، چون می دونم تو تقصیری نداری، پس لطفا برو!

ــ نمی رم! اگه برم با تو می رم!

هانا بالاخره از کوره در رفت و داد زد:« مهدیه! بـــــــــرو!».

ــ من نمی رم! حتی اگه سرم داد بزنی! ما دوستیم!

جغد بزرگ گفت:« زهرا! ثمین! بیاید دیگه! می خوام یه گروه تشکیل بدم تا خیانتکار واقعکی رو پیدا کنیم».

زهرا و ثمین رفتند. زهرا با صدای آرام گفت:« به نظر من این قضیه مشکوکه. چرا هپی انقدر دنبال اینه که با جادوگر بره؟

جغد بزرگ گفت:« به نظرم خیلی بازیگوشه».

ثمین پولو گفت:« نکنه سنگ دست هپی باشه؟ هپی خیلی بازیگوشه ممکنه اون سنگ رو برداشته باشه، ولی شاید هم قصد بدی نداشته».

هانا همینطور که از درخت بالا می رفت با خودش گفت:« همشون یه مشت دروغگو ان».

جغد بزرگ گفت:«یه فکری دارم! الکی میگیم که سنگ پیدا شده. اونموقع زهرا، تو واکنشش رو ببین. ثمین، تو هم برو و وسایلش رو بگرد».

جغد بزرگ بلند اعلام کرد:« بچه ها! سنگ پیدا شده! الانم دست منه».

Jجغد با مهدیه تله پاتی کرد و خبر را به او گفت. مهدیه گفت:« هانا بیا بریم! سنگ پیدا شده!».

ــ برام مهم نیست.

کمی بعد جغدبزرگ گفت:« کار هپیه! ثمین وسایلش رو گشته و دیده که سنگ روی کیف اون بوده!».

مهدیه خبر را به هانا داد.

ناگهان یک نفر با نقاب سیاه آمد به طرف هانا و دست او را کشید. هانا داد میزد:« ولم کن! ولم کن! دستم رو نکش!».

اما آنها فرار کردند و سریعا به طرف گودال رفتند.

هانا وقتی رسید به گودال به فاطمه گفت:« من خیلی معذرت می خوام. زود قضاوت کردم. و راستش... هپی بود که به من گفت فاطمه سنگ رو برداشته».

ثمین پولو گفت:« هپی! چرا سنگ رو برداشتی؟».

ــ اون شعبده باز بدجنس پدر و مادرم رو گروگان گرفته و بهم گفت که فقط در صورتی پدر و مادرم رو آزاد میکنه که سنگ رو بهش بدم.

هانا گفت:« باید به ما میگفتی! ما حتما درکت میکردیم و راه نجاتی برای پدر و مادرت پیدا میکردیم!».آزاد میکنه که سنگ رو بهش آزاد میکنه که سنگ رو بهش بدمونتد

فاطمه گفت:« تو واقعا به حرف اون شعبده باز بدجنس گوش کردی؟!».

ــ خب چاره ای نداشتم!

زهرا گفت:« حالا بگذریم. به مظر من هیچ شعبده بازی در کار نبوده. همش توهم بوده. آخه سنگ مرلین به چه درد شعبده باز می خوره؟!».

ــ نمی دونم. ولی استاد میشه شما محض احتیاط باهاشون تله پاتی کنید تا ببینیم حالشون خوبه یا نه آخه خیلی نگرانشونم!

ــ باشه حتما ولی اول لازمه تا چند تا مشخصات ازشون بگی تا من بتونم باهاشون تله پاتی کنم.


فصل هفتم:جغد

ــ باشه خب... پدرم پشت گوشش یه خال بزرگ داره. و مادرم هم موهاش یک دست طلاییه. اینا کافیه؟

ــ آره. خیلیم خوبه. الان باهاشون تله پاتی میکنم.

ــ خب چی شد؟ کردید؟

ــ آره. حالشون کــــــامـــــــــــلا خوبه و دارن می رن سینما.

مهدیه مهربون گفت:« چی؟ سینما؟!».

ــ آره. پس همش یه توهم بوده.

هانا گفت:« ای بابا. ثمین تو چرا انقدر ساکتی؟ نظر تو چیه؟... استاد! استاد! ثمین نیست!».

جغد بزرگ گفت:« یعنی چی که نیست؟!».

ــ خب نیست! ببینید می تونید باهاش تله پاتی کنید؟

ــ صبر کن... انگار یه چیزی نمیذلره برم توی ذهنش!

فاطمه گفت:« به نظرم اون دزدیده شده. مدرسه بد ها دزدیدنش. باید مواظب باشیم وگرنه هانا رو هم می دزدن».

هانا گفت:« احتمالا همونی بوده که می خواست منو بدزده».

جغد بزرگ گفت:« یعنی اشنباهی دزدیده تش؟».

زهرا گفت:« احتمالا وقتی دیده نمی تونه جادوگرمون رو بدزده رفته سراغ ثمین».

ناگهان یک نفر دست هانا را کشید و برد. هانا گفت:« وای این چی بود به سرم خورد؟ شبیه شاخه درختی چیزی بود. وای بچه ها من یکم سر گیجه دارم... یکم میرم بیرون تا هوای تازه بخورم».

فاطمه گفت:« اع! چی شد؟!».

هانا دیگر آنجا نبود. نا گهان یک جغد کاملا سفید برفی آمد تو.

ــ هــــــــو! هــــــــو!

جغد بزرگ گفت:« چی؟ یه جغد برفی؟ صبر کن جغده!».

فاطمه گفت:« هانا کو؟».

جغد جوری که انگار بخواهد جواب او را بدهد گفت:« هــــــــو! هو هو!».

مهدیه گفت:« ای بابا! حالا دیگه هانا هم نیست!».

ــ هــــــــــــــــو! هو هــــو هو، هـــــــــــو!

هانا با جغد بزرگ تله پاتی کرد:« منو طلسم کردن! من همون... همون جغد برفی ام! اگه میشه یه لحظه جغد بشید راحت با هم حرف بزنیم».

جغد بزرگ گفت:« بچه ها این جغده میگه هانائه! طلسمش کردن!».

زهرا فیزکدان گفت:« من نمی تونم بهش اعتماد کامل کنم. اول یکم از معجون صداقت میدیم تا مطمئن بشیم اون هانائه».

مهدیه مهربون رفت و کمی از معجون صداقت را به جغد داد.

جغد معجون را خورد و گفت:« هـــــــــو! هو هو هــــــــــو!».

جغد بزرگ مهدیه را صدا کرد. وقتی او آمد، در گوش مهدیه گفت:« برو ببین کیف هانا رو ببین سنگ سر جاشه؟ اگه جادوگرای بد اومده باشن بدبخت میشیم. پیش خودت قایمش کن تا هانا به شکل انسانی برگرده».

ــ باشه باشه.

فاطمه گفت:« راستی بچه ها این گوی زرینه. یادم رفت به شما بگم وقتی اون سنگ جادویی رو پیدا کردم اینم پیدا کردم. طبق افسانه ها از این گوی فقط دوتا توی جهان هست و یکیش دست منه و وقت بالای درختا

بودم فهمیدم که اون یکیش دست مدرسه بد هاست. اونا از طرق سیگنال این می تونن بفهمن کجاییم.خیلی متاسفم».

زهرا گفت:« باید همین الان نابودش کنیم».

فاطمه گفت:« اما... اگه اونا می تونن با این پیدامون کنن ما هم میتونیم اونا  رو پیدا کنیم و ثمین رو نجات بدیم!».

*مترجم جغد جهت متوجه شدن حرف های هانا فعال می شود*

هانا گفت:« ولی تو محض احتاط نابودش کن».      

فاطمه گفت:« نه!».

ــ نمی دونم... شاید هم اشکالی نداشته باشه... راستی جادوی من ازبین رفته و فقط وقتی به شکل انسانی برگردم برمیگرده».

جغد بزرگ گفت:« وای بچه ها بیچاره شدیم! جادوی هانا از بین رفته!».

فاطمه گفت:« من نمیذارم نابودش کنید!».

مهدیه مهربون گفت:« آره خب منم موافقم به درد میخوره».

جغد بزرگ گفت:« به نفعمونه که نابودش کنیم. برید کنار».

فاطمه گفت:« نه خواهش می کنم! اگه اونا از طریق اون گوی جاسوسی می کردن پس ما هم می تونیم».

هپی خرگوش گفت:« خب اون مال بد هاست. فکر نکنم روی خوب ها جواب بده».

فاطمه گفت:« این تنها راه نجات ثمین و هانائه!».

جغد بزرگ گفت:« دیگه نیست».

هانا گفت:« خب من جادوم از بین رفته! اونا دیگه منو ردیابی نمی کنن».

فاطمه گفت:« تو رو نمی کنن اما ثمین گرفتاره».

جغد بزرگ گفت:« هانا من میرم کتاب رو بخونم. تو هم با من بیا توی ماشین».

ــ باشه الان میام.

فاطمه که از دست استاد ناراحت بود و نمی خواست گوی را نابود کند، با دلخوری رفت و گوشه گودال نشست.

زهرا فیزیکدان گفت:« مهدیه تو برو فاطمه رو آروم کن. الان تو تنها کسی هستی که می تونه آرومش کنه».

ــ باشه الان میرم.

مهدیه رفت توی گودال و به فاطمه گفت:« فاطمه بهتره آروم باشی، شاید استاد درست بگه».

ــ نمی بینی هیچکی به حرف من گوش نمی کنه؟ خب طبیعی هم هست! من دو روز هم نیست باهاتونم.

ــ نه عزیزم آروم باش.

جغد بزرگ گفت:« تو هر چقدر هم که می خوای عصبانی باش فاطمه. چون این این تصمیم منه و هیچی نمی تونه عوضش کنه».

هپی خرگوش گفت:« من با زهرا و مهدیه و فاطمه می مونم».

هانا گفت:« استاد! اونا دوستای واقعی مون نیستن! تغییر شکل دهند ان».

ــ کیا؟

ــ فاطمه و مهدیه و زهرا و هپی و ثمین دیگه.

ــ یعنی چی؟ مگه تو معجون صداقت نخوردی؟

ــ چرا! و همینم مدرک اینه که راست میگم.

*******

زهرا به هپی گفت:« هپی بیا یه چیزی در گوشت بگم».

ــ اومدم.

ــ ببین برو از توی کیف جادوگر معجون واقعیت رو بیار تا به خورد استادش بدیم.

ــ باشه.

ناگهان هانا با شکل انسانی رفت داخل اتوبوس. داد زد:« وای! اون جغد رو بدید به من! اون یه تغییر شکل دهنده است و به مرور زمان میتونه نابودگر باشه!».

جغد بزرگ گفت:« خودمم حس کردم!».

*به دلیل آدم شدن هانا مترجم جغد خاموش شد*
ــ حالا از کجا میشه فهمید؟

ــ از طریق چشماش. من یه ترم کامل در باره ی اینا درس خوندم.

ــ من الان یه قفس جادویی درست کردم، باید جغده رو بدید به من تا بزارمش اون تو.

ــ باشه، بیا بگیرش. خوب شد برگشتی! راستی هانا من زدم گوی فاطمه رو شکستم. احساس میکنم تصمیم عجولانه ای گرفتم.

ــ اشکال نداره! خب ما رو ردیابی میکردن.

همه به جز هانا و استاد، رفتند پیش زهرا.

زهرا گفت:« بچه ها من می خوام بدونم چرا استاد اون کار رو کرد. برای همینم قراره با هم معجون صداقت رو به خوردش بدیم تا بفهمیم چرا این کا رو کرده. نمی بینید؟ حتی حرف زدنش هم فرق کرده!».

فاطمه گفت:« زهرا گوی کجاست؟ کارش دارم».

زهرا گفت:« استاد... استاد گوی رو شکست».

ــ چی!

مهدیه گفت:« آروم باش فاطمه».

ناگهان یک نفر وارد اتوبوس شد و چوب دستی اش را برد بالا و گفت:« جیستینیا!». و هانا تبدیل به یک جغد سفید شاخدار شد.

جغد بزرگ گفت:« وا چی شد؟! اون کی بود».

هانا با اینکه جغد شده بود، هنوز می توانست حرف بزند. او گفت:« اسمش النائه. از وقتی به دنیا اومدم، دنبالمه. هنوزم بیخیال نشده. اون دنبال سنگ مرلینه. و زودتر باید طلسم جینیروا رو بشکنیم.

ــ چه بد! طلسم چی چی؟

ــ جینیروا. اسم طلسمه. میدونم وقتی النا اومد یه چیز دیگه گفت. خب اینا

یه دسته طلسمن که معروف به جینیروا ان. و بدیش اینه که طلسم جینیروا

ی من تا هفت روز دیگه دائمی میشه!

ناگهان زهرا و فاطمه و مهدیه وارد شدند و یک شیشه که درونش مایع بنفشی بود را در دهان استاد ریختند. جغد بزرگ گفت:« چیکار میکنید؟!».

زهرا گفت:« حالا بگید چرا گوی رو شکستید؟».

فاطمه گفت:« راست میگه. آخه چرا!».

 استاد سرفه کرد و با عصبانیت گفت:« بهتر نبود به جای اینکه اینو به خوردم بدید... این چرا طعمش شبیه زهر ماره! تلخه! بهتر نبود به جای اینکه چیز خورم کنید از خودم بپرسید؟! من حتما دلیلشو بهتون می گفتم!».

زهرا گفت:« بد مزه بودنش تقصیر من نیست. اون تنها چیزی بود که باهاش می تونستیم رد بدا رو بگیریم و شما نابودش کردید. اصلا شاید برای بدا کار میکنید!».

جغد بزرگ گفت:« تو چی میگی هانا؟ تو که تمام مدت اینجا بودی. خودتم معتقد بودی اون گوی باید نابود بشه. منم فکر کردم بهتره که گوی شکسته بشه. بهخاطر اینکه ما میتونستیم با یکم تلاش و مشخصات مدرسه ثمین رو پیدا کنیم. ولی اون گوی عملاموقیتمون رو لو میداد و الانم که میبینید؛ این وضعیت هاناست. من چاره ای نداشتم جز اینکه جون همه رو نجات بدم».

زهرا گفت:« اگه اینطور باشه حقیقت رو نمی گید. این کار منطقی ترین راه بود».

ــ بعضی مواقع حرصم میگیره از دستتون بچه ها! هنوز کوچولو اید! فکر میکنید هر کاری می تونید انجام بدید؛ ولی نه! هر کاری رو نمی تونید انجام بدید! ممکنه یه جاهایی گیر بی افتید! واقعا فکر کردید با یه گوی مسخره می تونید موقعیت اونا رو پیدا کنید؟ ما هفت نفریم ولی اونا چند نفرن؟ میلیارد ها نفر. ما همه آدمای عادی و یه جادوگر که نصفه و نیمه درس خونده، اونا یه مدرسه جادوگرن! اصلا به این فکر کردید؟ یه ارتشن! بچه ها یکم فکر کنید! توانایی هاتون رو دست بالا نگیرید. فکر کنید چجوری می تونیم ثمینو از یه راه منطقی تر پیدا کنیم».

زهرا گفت:« بله اینا درسته؛ ولی چرا همون موقع اینا رو نگفتید؟ اون موقع با عصبانیت گفتید این تصمیم منه و نمی تونید تغییرش بدید».

ــ خب من نمی تونستم برای یک ثانیه هم شده بزارم موقعیتمون لو بره. باید هرچه زودتر از شر اون گوی خلاص میشدم.

هانا گفت:« استاد چرا اینجوری حرف میزنید؟»

فاطمه گفت:« استاد خیلی عصبانیه».

زهرا گفت:« خب جادوگر معجوناتو یکم خوشمزه درست کن که هرکی می خوردش انقدر عصبانی نشه! واقعا ببخشید؛ اگه می دونستم انقدر بد مزه است اینجوری به خوردتون نمی  دادم. زود تصمیم گرفتم. عجیبه، آخه من هیچوقت قبلا زود تصمیم نمی گرفتم. آخه شما هم خیلی عصبی بودید. رفتارتون تغییر کرده بود».

ــ خب پیش میاد، همه مون عصبی میشیم. راستش منم یکم زیادی عصبی شدم.

ــ منم تا حالا زود قضاوت نکرده بودم.

فاطمه گفت:« منم تا حالا گریه نکرده بودم».

فاطمه گفت:« حالا برای باطل کردن طلسم هانا به یه جادوگر از مدرسه خوبا نیاز داریم. من با سنگ مرلین میرم به مدرسه خوبا و به یکی میگم تا بیاد و طلسم هانا رو باطل کنه».

ــ هـــــــــو! ببخشید؛ استاد میشه یه لحظه جغد بشید؟

* مترجم جغد فعال می شود*

ــ استاد من چم شده دیگه نمی تونم به راحتی به زبون آدما حرف بزنم!

ــ یکم دوم بیار فاطمه رفته برات کمک بیاره.

فاطمه از لای درخت ها رفت و رسید به مدرسه. اما ناگهان با خودش گفت:« وایـــــــــــــــی! اینجا که مدرسه بد هاست!».

او از سر اجبار سنگ را زیر خاک دفن کرد، اخم کرد و ادای بد ها را در آورد.

او با استاد تله پاتی کرد:« وای اینجا مدرسه بداست! دو نفر انجا هستن. جاسوسای مدرسه خوبا ان، بهشون اعتماد دارم. اسم یکیشون رایکو و اسم اون یکی سالیسه. توی مدرسه خوبا که بودم، تنها کسی که می دونست من آدمم رایکو بود. خودم بهش گفته بودم».

استاد هم با او تله پاتی کرد و گفت:« پس الان می تونی رایکو و سالیس رو بیاری تا هانا رو دوباره آدم کنن؟».

ــ آره. همین الان توی راهیم تا بیایم.

استاد قضیه را برای بچه ها تعریف کرد. زهرا گفت:« اگه وظیفه شون جاسوسی بوده، به این راحتیا نمیان. خودتون می دونید الان جنگه».

استاد گفت:« خب اونا از طرف خوب هان. مسلما کمک می کنن».

کمی گذشت... فاطمه همراه رایکو رسید کنار گودال. رایکو گفت:« خب مشکلتون چیه».

ــ ببین رایکو دوست من هانا طلسم شده و الان یه جغده. می تونی طلسمشو باطل کنی؟

ــ آره. آسونه.

او چوب دستی اش را آورد بالا و گفت:« دپاترا جینیروا واسیلی!».

و هانا آدم شد!

فاطمه گفت:« ببینم رایکو تو نمی دونی ثمین کجاست؟».

استاد گفت:« نمی خواد بچه ها! پیداش کردم! باهاش تله پاتی کردم! انگار یه جای سرده، نم داره و صدای قطره های آب میاد».

مهدیه و هپی رفتند بیرون تا کمی هوا بخورند، اما یک چاله پیدا کردند. هپی گفت:« این چیه؟». مهدیه گفت:« این ریشه یه درخت کمیابه! ممکنه توی سفر به درد بخوره». آنها خواستند تا کمی از ریشه درخت را جدا کنند، اما ناگهان زیر پایشان خالی شد!

هر دو با هم جیغ زدند:« وایـــــــــــــــــــــــــی! اینجا کجاست؟!».

آنها در سرزمین دیگری بودند! بله؛ فکر کنم می توانید حدس بزنید آنها کجا بودند. سرزمین ارباب تاریکی. و استاد و بچه ها حتی روحشان هم خبر نداشت آنها کجا هستند. آنها مشغول پیدا کردن ثمین بودند.

استاد پرسید:« خب هانا کتاب طلسمتو بردار و بگرد ببین طلسمی نیست که بتونه ثمینو از جایی که هست بیاره اینجا؟».

ــ خب چرا... یکی هست...

ــ چیه؟!

ــ خب به یه سری وسایل خاص لازم دارم.

فصل هشتم:داستان نویسی

ــ چی؟

ــ اول یه گوی جادویی، خاصیتش مهم نیست، فقط جادویی باشه.

Lفاطمه با کنایه گفت:« که نداریم

ــ دوم هم تاج ملکه پریان، یعنی ملکه آفارا...

ــ وای خدا این چه طلسمیه!

ــ وای این سخت ترین طلسمیه که دیدم! در نهایت انگشتر ارباب تاریکی رو لازم داریم داریم. خب اگه می تونستیم بریم به قلعه اون و انگشتر رو در بیاریم می رفتیم و خود ثمین هم میاوردیم دیگه.

جغد بزرگ گفت:« موافقم. باید روش دیگه ای پیدا کنیم. راستی بچه ها جمع شید. می خوام یه رازی رو بهتون بگم».

همه با هم گفتند:« راز!».

او با صدای لرزان گفت:« خب همون طور که می دونید، هر کسی نویسنده داستان خودشه. اما بعضیا داستانشونو خوب می نویسن، بعضی ها هم بد. منم نویسنده داستان خودم، و همچنین چند تا داستان دیگه بودم...».

بچه ها که نگران شده بودند، گفتند:« بگید! بگید!».

ــ خب چند سال قبل، وقتی که من بچه بودم، ارباب تاریکی به خانواده من حمله کرد و پدر و مادر منو کشت. پدر و مادر من ملکه و پادشاه بودن، و همچنین خیلی قدرتمند. اما ارباب تاریکی انقدر قوی شده بود که تونست اونا رو بکشه. همونطور که از اسمم معلومه، فروزان شمعی، من کسی بودم که قرار بود دنیار و جای بهتری کنه. اما وقتی پدر و مادرم مردن... ارباب تاریکی منو اسیر خودش کرد و مجبورم کرد که بهش نویسندگی یاد بدم. تا بتونه داستان کل دنیا رو خودش بنویسه و اونا رو کنترل کنه. منم بهش یاد دادم... بهش نویسندگی یاد دادم... بهش چیزایی یاد دادم که خودمم هنوز بلد نبودم... اما اون از آینده من خبر داشت. از اون به بعد، هر کاغذ و قلمی که نزدیک من میشد، آتیش می گرفت. همین کتاب مقدس داستان نویسی هم روی پوست آهو و با خون نوشته شده. و راستش من نبودم که اینا رو نوشتم. وقتی پدر و مادرم مردن مشاورمون به من نویسندگی یاد داد؛ تا وقتی بزرگ شدم به شماها نویسندگی یاد بدم و الان تنها امید من برای نجات دنیا شمایید. خون من خاصه. وقتی باهاش در باره کسی بنویسید، همون اتفاق براش می افته عملا داستان اونو می نویسید.

هانا گفت:« حالا باید چی کار... وایسید ببینم هپی و مهدیه کجان؟!».

استاد گفت:« انگار اونا هم گیر ارباب تاریکی افتادن!».

نگهان یک نفر از دور دست به طرف آنها آمد. استاد گفت:« اون مهدیه نیست؟!».

زهرا گفت:« چرا خودشه!».

استاد گفت:« چی شد؟! کجا بودی؟! فکر کردیم گیر بدا افتادی!».

ــ واقعا هم افتاده بودم، ولی فرار کردم.

ثمین گفت:« پس هپی کجاست؟ اونو نیاوردی؟».

ــ مگه اونم گم شده؟! پیش من نبود!

فاطمه گفت:« این ثمین بود که! ثمین مگه تو فرار کردی؟!».

ــ آره یه لحظه رفته بودن بیرون و حواسشون نبود تا برای من نگهبان بزارن. منم از فزصت استفاده کردم و با لبه ستون که فلزی بود دستام رو

باز کردم و فرار کردم و اومدم پیشتون.

جغد بزرگ به مهدیه گفت:« حالا با تو چیکار داشتن؟».

ــ واقعا نمی دونم.

هانا گفت:« اونا به اینکه شما کی هستید کاری ندارن. هرکی رو گیر بیارن زندانی می کنن.

زهرا گفت:« شاید بهش ردیاب وصل کردن».

مهدیه گفت:« به مــــــــن؟!».

زهرا و فاطمه گفتند:« آره».

ــ فکر نمی کنم؛ یعنی امیدوارم اینطور نباشه.

جغد بزرگ گفت:« به جای شک و گمان، زهرا برو چک کن ببین ردیابی بهش وصله یا نه».

زهرا گفت:« مهدیه، ثمین بیاید اینجا».

هر دو رفتند پیش زهرا. زهرا ثمین را چک کرد و گفت:« خدا رو شکر چیزی به تو وصل نیست. و خوشبختانه چیزی هم به مهدیه وصل نیست».

جغد بزرگ گفت:« خب؛ حالا که این مشکلمون حل شد، می تونیم به قضیه داستان بپردازیم. هانا، فاطمه با من بیاید تا داستان رو بنویسیم».

فاطمه گفت:« حالا چجوری باید این داستانو بنویسیم؟».

جغد بزرگ گفت:« باید اول روی یکی از توی جمع خودمون امتحان کنیم و اگه جواب داد روی ارباب تاریکی اجراش می کنیم. مثلا مهدیه. باید توی داستان یه کاری کنه که خیلی ازش بعدیه. و در ضمن، داستان باید با

خون من نوشته بشه تا تاثیر داشته باشه».

هانا گفت:« بــــــــــاوشـــــه».

دو روز گذشت... ارباب تاریکی داشت خبر دار می شد که دارند کار هایی می کنند. نمی توانست همانجا بنشیند و شاهد از دست دادن مردم بد، و خوب شدنشان باشد. و تصمیم گرفت دست به کار شود. او از کسی شروع کرد که کسی انتظار نداشت... ثمین.


 

فصل نهم:داستان ثمین

او داستان را این گونه نوشت:« ثمین دختری بود که دوست داشت تمام دنیا را بگردد. دوست داشت تمام دنیا را ببیند و بشناسد. اما روزی اتفاق عجیبی برای او افتاد...

او طرف بدی ها بود. او دیگر نمی خواست با خوب ها باشد. همن شد که نیمه شبی، پاورچین پاورچین از توی گودال بیرون آمد و تصمیم گرفت بیاید پیش ارباب تاریکی.

کمی گذشت، او رسیده بود به اعماق جنگل. فریاد زد:« ارباب تاریکی! جواب بده! من خسته شدم! می خوام طرف تو باشم! طرف بدی! خسته شدم از این همه خوبی و انجام دادن کار خوب! من برای ماجراجویی به این سفر اومدم و نتونستم اونو پیدا کنم! هیچ وقت به من توجه نشده! من همیشه عضو هیچ گروه بودم! حالا هم من ماجراجویی می خوام و اصلا برام مهم نیست از چه روشی اونو به دست میارم! قطعا ماجراجویی های زیادی پیش تو هست؛ من می خوام بیام طرف تو!».

ارباب تاریکی با کمال میل او را پذیرفت. او رفت درون قلعه بدی ها... اما به میل خودش. از آن به بعد او دیگر ثمین پلو نبود... او تبدیل شده بود به ثمیناتریکس. این تغییرات در رفتار او، در خون او هم تاثیر گذاشته بود. او تبدیل شده بود به یک جادوگر! یک جادوگر بد. انگار چیزی از اعماق وجودش به او می گفت:« بکش!». و الان، او چیزی نبود جز یک خون خواه روانی. هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیامد. نه هانا، نه مهدیه، نه زهرا، نه فاطمه، نه هپی، و نه هیچ کس دیگری.

شاید حتی ارباب تاریکی هم دیگر نتواند او را تغییر دهد. البته اگر می توانست هم او را تغییر نمی داد. ثمین، یک دوست بود. اما الان، چیزی به جز یک خون خواه دیوانه نبود. این بود پایان ثمین. این بود...».

بله. همین اتفاق ها هم افتاد. صبح، بچه ها نامه ای در گودال دیدند. روی آن نوشته شده بود:

سلام.

 احتمالا وقتی اینو می خونید، من فرمانده ارتش بدا هستم. بله، تعجب نکنید، ارتش بدا. من به هوای ماجراجویی اومدم توی این گروه و نتونستم اونو پیدا کنم. برای همین اومدم پیش ارباب تاریکی. من به جمع خون خواه ها پیوستم. من الان شدم ثمیناتریکس و هیچی نمی تونه منو برگردونه. پس لطفا دنبالم نگردید. من اینجا به خوبی ماجراجویی رو پیدا کردم. آره، اینجوری خیلی بهتره...

                                                         قربانتان، ثمیناتریکس

                                                          یا ثمین پلوی سابق

اما چند روز گذشت و ارباب تاریکی دید که ثمین کارش را خوب انجام نمی داد. برای همین او ثمین را کشت... بله، به همین راحتی... و این بود آخرین پایان ثمین.


فصل دهم: پایان جنگ

هانا رفت بیرون گودال، اما طولی نکشید که برگشت. او همراه دو نفر برگشت. هپی، از طرف همه گفت:« هانا! اینا کی ان؟!».

ــ یادتونه یه دختری بود که توی جنگل می گشت و من گفتم این دوست منه؟ خب این همونه! عسل! ارباب تاریکی به طور نا خواسته خودش اونو برگردونده!

زهرا گفت:« خب این عسله و می دونیم بهش اعتماد داری. وای اون کیه؟

ــ آها این؟ اینم مل تو زهرائه. اما این دختر طبیعته. قبلیت اینو داره که به طبیعت، یعنی هر نوع گل و گیاه و درخت تبدیل بشه و در مواقع لازم، کاری کنه از زمین گیاه در بیاد. مثلا می تونه کاری کنه گیاهای بامبو در بیاد که توی جنگ به کار میاد. این دوست عسله و اون بهش اعتماد داره.

ــ پس می تونه کمکمون....

دیگر ادامه نداد. شیپور جنگ را زدند و جنگ شروع شده بود. بچه ها توی گودال پنهان شدند.

عسل، دختر طبیعت گفت:« خب من توی دوران شاهزاده فروزان خیلی خوشحال زندگی می کردم. همون موقع هم با عسل آشنا شدم. اما بعد از تخریب شدن کل حکومت، من در به در دنبال شاهزاده بودم تا اینکه یه روز توی خونه سهراب سپهری، اونو با شما دیدم. وقتی دیدم ثمین داره یکی از کتابا رو برمیداره، تبدیل به یه گل رز شدم و رفتم توی کتاب. دیدم که یه جادوگر داره شما رو تله پورت میکنه به یه جایی. که فهمیدم اون جادوگر هانا بود. من توی کتابی بودم که ثمین برداشته بود، ثمین هم تا آخر راه کوله پشتی اش همراهش بود و تنها وقتی که ارباب تاریکی اونو کشت، من از کتاب بیرون اومدم و عسل و شاهزاده فروزان و شما رو پیدا کردم.

همه با تعجب گفتند:« ثمین مرده؟!».

ــ بله، متاسفانه.

چند دقیقه ای، سکوت عذاب آوری همه جا را گرفته بود. همه در شوک بودند و نمی توانستند این حقیقت تلخ را بپزیرند. بعد از مدتی، شاهزاده فروزان، یا همان جغد بزرگ، گفت:« خب الان باید یه جوری داستان ها رو بنویسیم. خب اول باید...».

ناگهان چیزی به گودال خورد و نزدیک بود همه را بکشد. انگار مال جنگ بودند. آنها دیگر نمی توانستند داستان بنویسند. مجبور بودند جوری دیگر دنیا را نجات می دادند. آنها رفتند جایی دور از جنگ و دختر طبیعت برای آنها یک خانه درختی درست کرد. آنها رفتند توی آن و شاهزاده گفت:« خب اول، هانا و عسل ورد های محافظتی و حمله ای می گین. بعد که رسیدیم مدرسه بدا تا ارباب تاریکی رو شکست بدیم، هانا سنگ مرلین رو برمیداره. زهرا پروفسور می تونه معجون ها رو با هم ترکیب کنه تا بتونیم یه ترکیب جدید و به درد بخور داشته باشیم. دختر طبیعت برامون با چوب های بامبو سلاح سرد درست میکنه و هپی رو هم دوباره خرگوش می کنیم تا بتونن با کمک فاطمه، برای دشمن تله درست کنن. فاطمه می تونه به زهرا دختر طبیعتم توی درست کردن سلاح ها کمک کنه. من هم تبدیل به جغد میشم و چوب دستی ارباب تاریکی رو میگیرم؛ بدون اون قدرتی نداره».

زهرا مشغول ترکیب معجون ها شد. دختر طبیعت هم گیاه های بامبو را با کمک نخ و طناب به هم بست تا بتواند اسلحه درست کند. فاطمه و استاد هم برای سریع شدن پرواز شاهزاده شمعی تمرین کردند. هانا و عسل هم توی کتاب ورد و طلسم، دنبال ورد های محافظتی و جنگی گشتند و آنها را تمرین کردند. هانا چوب دستی اش را به طرف هپی گرفت و گفت:« رابیستیا!». و هپی دوباره خرگوش شد تا بتواند زمین را برای تله ها بکند و گودال درست کند. بله، قطعا اینجوری بیشتر به نفعشان بود. وقتی کار ها و تمرین ها تمام شد، ساعت سه نیمه شب بود. آنها به طرف مدرسه بد ها رفتند، و هانا سنگ مرلین را دید، درون یک محفظه شیشه ای بود. او به طرف محفظه رفت و شیه را شکاند و تا سنگ را لمس کرد.... ری هوا معلق بود. مو هایش شناور بود و از چشمهایش نور می زد. گویی سنگ طلسم شده بود. همان موقع که ارتش بدها دیدند که جادوگر اصلی تیم طلسم شده و نمی تواند کاری کند؛ به طرف آنها حمله کردند. عسل چند ورد محافظتی خواند که کافی بود. بعد رفت سراغ کتاب ورد ها تا بلکم بتواند هانا را برگرداند. همه نگران بودند و ترسیده بودند. ورد های اصلی را هانا می دانست و باید هرچه زودتر هانا را بر می گرداندند و از طرفی هم با ارتش مقابله می کردند. هپی خرگوش و فاطمه، تله ها را در کاخ بدی ها و در سراسر زمین جنگ کار گذاشتند. اما آنها خیلی بیشتر از گروه بچه ها بودند. عسل در کتاب ورد ها وردی پیدا کرد، اما نمی توانست آن را اجرا کند. خیلی سخت بود. بعد از بیست دقیقه، او توانست ورد را اجرا کند و هانا را آزاد کند. هانا، شاهزاده، عسل و فاطمه رفتند به قلعه و بقیه آنها را پوشش دادند. هانا و عسل به او ورد های تهاجمی زدند و فاطمه ارباب تاریکی را در تله انداخت و شاهزاده تبدیل به جغد شد و سریعا چوب دستی اش را گرفت. هانا رفت طرف او و گفت:« آناستیوانادا!». و او را کاملا بی دفاع کرد. حالا او هیچ قدرتی نداشت. داد زد:« فکر کردید چیکا می تونید بکنید؟! چهار تا بچه و یه شاهزاده». اما او گیر افتاده بود. اقرار می کرد که چیزی اش نشده. بچه ها به او رحم کردند و او را نکشتند. در عوض، او را به بدترین سیاهچال آنجا بردند. بعد از آن، آنها برای

هپی خرگوش برگشت پیش خانواده اش. بقیه اعضا در گروه ماندند، و هانا عسل هم در مدرسه به تحصیل شان ادامه دادند، اما تابستان ها بر می گشتند پیش شاهزاده و بقیه اعضای گروهشان. زیرا این پایان شرارت نبود، هنوز خیلی از بدی ها مانده بود برای شکست دادن، اما آنها قطعا از پسش بر می آیند...

 

                                                                                                                    پایان...💜⭐


خببببب اینم کل داستان سفر بزرگXDDD

داستان آشناییمون... بهتره بگم دوستیمون و تشکیل گروه رو هم توی About Us گذاشتمXD💜

منتظر نظراتون هستمممم^^💜⭐